رهروی از جمله پیران کار
می شد و با پیر مریدی هزار
پیر در آن بادیه یک باد پاک
داد بضاعت به امینان خاک
هر یک از آن آستنی برفشاند
تا همه رفتند و یکی شخص ماند
پیر بدو گفت چه افتاد رای
کان همه رفتند و تو ماندی بجای
گفت مرید ای دل من جای تو
تاج سرم خاک کف پای تو
من نه بباد آمدم اول نفس
تا بهمان باد شوم باز پس
منتظر داد به دادی شود
و آمده باد به بادی شود
زود رو و زود نشین شد غبار
زان بیکی جای ندارد قرار
کوه به آهستگی آمد به جای
از سر آنست چنین دیر پای
پرده دری پیشه دوران بود
بارکشی کار صبوران بود
بارکش زهد شو ارتر نه
بار طبیعت مکش ار خر نه
تا خط زهد تو مزور نشد
دیده بدوتر شد و او تر نشد
زهد که در زرکش سلطان بود
قصه زنبیل و سلیمان بود
شمع که هر شب به زر افشانیست
زیر قبا زاهد پنهانیست
زهد غریبست به میخانه در
گنج عزیزاست به ویرانه در
زهد نظامی که طرازی خوشست
زیر نشین علم زر کشست